نتایج جستجو برای عبارت :

خواستم برم حرم

امشب چرا هیچی ارزو نکردم؟!
فکرمو هی مشغول کردم که به چیزایی فکر نکنم که ندارمشون
ولی الان ارزوهامو کردم
خودمو خواستم از خدا
خواستم که بخرتم
ماه رو هم خواستم
که مال من شه
مادرمو هم خواستم
گفتم هرچی صلاحمه
شهادتمم خواستم!
خدایا مارا شهید بمیران.......!
سعدی نبودم که بگویم:هجر بپسندم اگر وصل میسر نشودخار بردارم اگر دست به خرما نرسدمن بیشتر از این‌ها می‌خواستم. من خیلی بیشتر از این‌ها می‌خواستم. من وصل می‌خواستم. خرما می‌خواستم. خرمای زیاد.
پ ن: «ما گدایانِ خیلِ سلطانیم»
 
فوق العاده زیباست این متن
می‌خواستم خدا را نوازش کنم !ندا رسید؛ کودک یتیم را نوازش کن..
خواستم چهره خداوند را ببینم !ندا آمد؛ به صورت مادرت بنگر..
خواستم به خانه خدا بروم !ندا آمد؛ قلب انسان مومن را زیارت کن..
خواستم نور الهی را مشاهده کنمندا آمد؛ ازپرخوری وشکم سیر فاصله‌بگیر.
خواستم صبر خدای را ببینم !ندا آمد؛ بر زخم زبان بندگان صبر کن..
خواستم خدای را یاد کنم !ندا آمد؛ ارحام و خویشانت را یاد کن..
از خدا خواستم عادتهای زشت را ترکم بدهد خدا فرمود : خودت باید آنها را رها کنی
از او درخواست کردم فرزند معلولم را شفا بدهد فرمود : لازم نیست ، روحش سالم است جسم هم موقت است.
از او خواستم لا اقل به من صبر عطا کند ، فرمود : صبر ، حاصل سختی و رنج است عطا کردنی نیست، آموختنی است.
گفتم مرا خوشبخت کن، فرمود: نعمت از من خوشبخت شدن از تو
از او خواستم مرا گرفتار درد و رنج نکند فرمود : رنج از دلبستگی های دنیایی جدا و به من نزدیکترت می کند.
از او خواستم روحم را رش
 شعر میلاد با سعادت حضرت ولى عصر (عج)
امینی کاشانی
آید آن صبح درخشانى که من مى ‏خواستم    
روشنى بخش دل و جانى که من مى ‏خواستم‏
از نسیم جانفزاى گلشن آل رسول   
بشکفد گلهاى بستانى که من مى ‏خواستم‏
از بهارستان باغ و گلشن آل على      
آمد آن سرو خرامانى که من مى‏ خواستم‏
سالها در خلوت دل اشک حسرت ریختم       
تا بیامد ماه کنعانى که من مى ‏خواستم‏
 دیده یعقوب جان من از آن شد پر فروغ     
کآمد آن خورشید رخشانى که من مى‏ خواستم‏
در بهاران چ
دانلود آهنگ پویا بیاتی خواستم بگم
هم اکنون شنونده موزیک جدید و فوق العاده ی * خواستم بگم * با صدای زیبای هنرمند محبوب و مشهور , پویا بیاتی باشید.
دانلود آهنگ پویا بیاتی به همراه متن, پخش آنلاین و بهترین کیفیت (کیفیت اصلی) از رسانه مدیاک
Download new song by Pouya Bayati called Khastam Begam With online playback , text and the best quality in mediac
متن اهنگ پویا بیاتی خواستم بگم
خواستم بگم پیشم بشینتا بغضمو هق هق کنممن گریه کردم تا توروبا گریه هام عاشق کنمکاری نکن بدتر بشمتنها بمونم دق کنم
 
تو را برای این روزها می‌خواستم که ساغری‌سازان و صیقلان را راه برویم و هرچیزی غیر از جادوی تو و رشت دود شود.
تو را برای این روزها می‌خواستم که چهارباغ و خواجه پطروس را کشف کنیم و درخت قشنگ کوالالامپور را نشانت بدهم.
تو را برای لمس بوی خوش آتشکده یزد می‌خواستم
تو را برای حال خوش شیخ زاهد گیلانی و استخر لاهیجان می‌خواستم
 تو به اندازه‌ی سال‌های نوری دور به نظر می‌رسی و من دلتنگی‌ام را پای درختان کولالامپور، لابه‌لای عتیقه‌های اسحاق و کتا
 
من کسی را از خودم دیوانه‌تر می‌خواستم
سر نمی‌پیچید اگر یک روز سر می‌خواستم
 
اهل عشق و عاشقی، اهل تمنا، اهل درد
این چنین دیوانه‌ای را همسفر می‌خواستم
 
می‌نشستم روبه‌رویش روبه‌رویم می‌نشست
لحظه‌های عاشقی از او نظر می‌خواستم
 
او قدح در دست و من جام تمنایم به کف
هر چه او می‌داد من هم بیشتر می‌خواستم
 
من کجا؟ در می‌زدن سودای خیامی کجا؟
من پی جامی دگر جامی دگر می‌خواستم
 
هر زمان هر جا که می‌افتادم از مستی به خاک
تکیه می‌کردم به می
“مریم مادر عیسی است”.

و من خواستم با چنین شیوه‌ای از فاطمه بگویم، باز درماندم
 
خواستم بگویم: فاطمه دختر خدیجه بزرگ است ....
دیدم که فاطمه نیست.
 
خواستم بگویم که: فاطمه دختر محمدۖ است ...
دیدم که فاطمه نیست.
 
خواستم بگویم که: فاطمه همسر علی است ...
دیدم که فاطمه نیست.
 
خواستم بگویم که: فاطمه مادر حسین است ...
دیدم که فاطمه نیست.
 
خواستم بگویم که: فاطمه مادر زینب است...
باز دیدم که فاطمه نیست.
 
نه، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست!
 
فاطمه ، فاطمه
می‌خواستم برایت بگویم که چرا رفتم. دوست داشتم برایت تعریف کنم که چطور همه چیز به هم ریخت. که چطور همه‌ی دنیایم فرو ریخت. می‌خواستم بگویم که درست است که از بیرون همه چیز به نظر عادی می‌رسد اما از درون نابودم می‌خواستم بگویم که تو بدانی، که تو مثل دیگران فکر نکنی خوشی زده زیر دلم. می‌خواستم برایت بگویم که حالم خوش نیست. که فکر می‌کنم دیگر هیچ وقت حالم خوب نمی‌شود. می‌خواستم برایت بگویم که فکر می‌کنم همه‌ی این‌ها کفاره‌ی گناهم بوده. یا چه
اوضاع از آخرین پست اینجا کمی عوض شده
بهتر شده قابل تحمل شده و بوی بهبود میاد :)
من امشب بیست و سه سالگی رو تموم میکنم و وارد سال بیست و چهارم زندگی نمیدونم چندمم میشم 
جهان رو نشناختم
خودم رو‌ نشناختم
دیگران رو نشناختم و  در حبابی از سردرگمی شناورم
نمیدونم که میخوام بشناسم یا نه
امسال تولدم رو با آدمای جدید جشن گرفتم آدمایی که پارسال حتی به اسم نمیشناختم و از این بابت از خودم ممنونم 
همینکه گذر کردم میتونه نشونی از آبادی باشه
برای آرزوی تولد
قلم برداشتم تا بنویسم، هر بار واژگانم مرا به سمت تو فرستادند! خواستم بنویسم تا تو را فراموش کنم، در تک تک کلمات ذهنم جا خوش کردی! روزگاری نوشتن دوای دردم بود. خواستم تو را فراموش کنم، نوشتن فراموشم شد! یک سال گذشت. یک بهار... یک تابستان... یک خزان و یک زمستان بی تو گذشت. آب از آب تکان نخورد اما گویی درختِ واژگانم خشکید. "نوشتن" که روزگاری قلبمان را به هم پیوند میداد حالا انگار فرسنگ ها از روزمرگی هایم دور است. یک سال گذشت و من هنوز مینویسم تا تو را ف
من او را از خودش هم گرفته بودم.
نمی خواستم او را به معنای عام تصاحب کنم.
تمام خواسته ام داشتنش بود.
می خواستم او را فقط برای خودم نگه دارم
و ذره ذره کشفش کنم.
هیچوقت تکراری نمی شد.
هر بار چیز جدیدی از میان حرف ها و رفتارش
کشف می کردم.
فکرش را بکن.
کسی که بارها توی کافه کنارت نشسته
و با تو شیرکاکائوی داغ خورده،
ناگهان بفهمی از شیرکاکائو و بوی مسخ کننده اش متنفر است.
 
معصومه باقری
بسم الله الرحمن الرحیم ./
 من از کودکی عاشقت بوده ام قبولم نما، گرچه آلوده ام . .  
 
یازده ماه از خدا این روزها را خواستم 
دیدۀ تر خواستم حال بکا را خواستم
 
اذن دق الباب این خانه برای ما بس است
استجابت پیشکش فیض دعا را خواستم 
 
یازده ماهست می خواهم که سلطانی کنم 
پشت این در ماندن و دست گدا را خواستم . . .  
 
قول دادم این محرم معصیت کمتر کنم
همت توبه به درگاه خدا را خواستم
 
از علی موسی الرضا رزق لباس مشکیه
دستباف حضرت خیرالنسا را خواستم 
 
هر محر
سلام خدمت همه بیننده های عزیز می خواستم بگم خیلی هامون واسه عید برنامه ریزی کردیم تا به مسافرت بریم مخصوصا به شمال.می خواستم بگم با شیوع هرچه بیشتر covid-19 مازندران به علت سفر های غیر ضروری رتبه دوم را کسب کرده .از همه شما خواستار اینم که لطفا سفر بیرویه نکنید و اگر کار ضروری ندارید در خانه هایتان بمانید.با تشکر
این بازی رو دانلود و نصب کردم ولی به مشکل بر خورده بود، مشکلش رو حل کردم و خواستم به اون بنده خدا هایی که کمک می خواستم کمک کنم اما اجازه ارسال لینک دانلود نداشتم. بخاطر همین این مطلب رو به صورت موقتی میزارم.
http://bayanbox.ir/download/5421849417817758055/xlive.rar
اول خواستم به خودم بگم راحته بعدشم خواستم ازش فرار کنم دیدم چه کاریه ؟ این انرژیی که میخوای صرف این کارا بکنی رو بذار صرف کنار اومدن باهاش و جلو رفتن 
بذار صرف صبر کردن اینطوری به صرفه ترم هست لااقل تهش از خودت راضیی میتونی ژست قدرتم بگیری که وای من چقدر قوی ام 
اما میدونی چیه ؟ این دومیه دردش بیشتره .... درد هم که پنجمین علائم حیاتیه :)
 
+که صبر راه درازی به مرگ پیوسته ست 
❤️ دلــــــــــــــــنوشته ...❤️
 زندگیِ بی مهدی...
دست به قلم بردم تا برایتان حرف ها بزنم 
اما نشد...
خواستم از "دردم" بگویم
دیدم دردِ شما ، خودِ (( من )) م...
خواستم از "بی کسی" ام حرف بزنم
دیدم (تنها) تر از شما در عالم نیست...
خواستم بگویم" دلم از روزگار گرفته"
دیدم خودم در (خون به دل) کردنِ شما کم نگذاشته ام
قلم کم آورد...
به راستی که وسعت (( مظلومیت )) شما قابل اندازه گیری نیست
من از اسمان تنها خواستم ببارد. بر مزرعه ای که مدتهاست در نگاهش ارزوی قطره های باران موج می زند.
من از مترسگ با کلاه زرد خواستم بیدار بماند. بر سر دانه های خواب آلود گندم که مدت هاست به خواب زندگی کردن رفته اند.
صدای آرام در گوشم زمزمه کرد، خودت چکار می کنی؟
بار دیگر به فکر فرو رفتم با مظمون این سوال که خواسته ام از خودم چیست؟
می‌خواستم در تاریکی به دیگران، دنیای اطرافم را نشان دهم، خودم را و تو را به خودت.
می‌خواستم سرِ به سنگ خورده‌ام را باز بکوبم به سنگ. به سنگ، دیدن را بفهمانم. سرم باز خورد به سنگ و باز نفهمیدم.
در انجماد ذهنم سالهای سیاهی‌ست که سراسر به تباهی رسیده‌اند، کودکانی که صدا را شنیده‌اند، به طناب آویزان شدند و گردنِ کشیده، تاب خورده‌اند‌. چه دیوانه ها که با دست خود، زنجیر به دست و پای خود زدند. سربازانِ بی سلاح که بر خلاف میل، رفتند به جنگ خویش و ب
حس من امروز این بوده که وارد ماهی شدیم که هرچه آرزو کنم و از خدا بخواهم برایم برآورده میکند و  از دیروز به این فکر میکردم که پارسال ماه رمضان از خدا چه خواستم و خدا چه کرد و همینجور که با خودم مرور میکردم میدیدم هرچه خواستم بهبهترین شکل عطا کرده است و امروز روز اول ماه رمضان با قوت و انگیزه بیشتر از خدا طلب حاجت  دارم...
خواستم داد شوم گرچه لبم دوخته است
خودم و جدم و جد پدرم سوخته است
 
خواستم جیغ شوم گریه‌ی بی‌شرط شوم
خواستم از همه ی مرحله ها پرت شوم
 
وسط گریه ی من رقص جنوبی کردیم
کامپیوتر شدم و بازی خوبی کردیم
 
کسی از گوشی مشغول به من می‌خندید
آخر مرحله شد غول به من می‌خندید
 
دل به تغییر .. به تحقیر .. به زندان دادم
وسط تلوزیون باختم و جان دادم
 
یک نفر از وسط کوچه صدا کرد مرا
بازی مسخره ای بود رها کرد مرا
ادامه مطلب
منی که توو کل زندگیم
فقط خوردم و شستم
یه شب خواستم و توانستم
یه کیک خوب بپزم
سریع با جنون لذت زنگ زدم
تا یار دعوت کنم
خواستم پز بدم که بلدم
خواستم تا بگم دوست دارم
اما فراموش کردم
شمع تولد بخرم
مثل دیوانه ها ترسیدم
و روی کیک سیگار کاشتم
رفتم سه عدد کتاب درسی اورجینال خریدم ۳۱۶ تومن، با تخفیف.همینا رو اگه کپی‌شو می‌خریدم از تکثیری بغل خوابگاه، شاید ۵۰ - ۶۰ تومن می‌شد.خودمم نمی‌دونم چه منطقی پشت این کارم بود. شاید یه نمه خواستم حلال حرومی رو رعایت کنم. شایدم یه ذره دلم به حال نویسنده و انتشارات کتاب سوخت تو این اوضاع.شایدم با این کار فقط خواستم حال خودمو -با یک منطق نامعلوم- خوب کنم...
پیام  فرستاده واسه همیشه  داره میره ،  میره  جایی که آسمونش  وقتی شبِ من آسمون بالا سرم روزِ، میره  جایی که هیچ وقت نمیبینمش ،هیچ وقت ...
خواستم بگم میشه نری؟؟ خواستم بگم من و باقی دوستات 
 به دَرَک  ،تو که عاشق مامانت بودی اون چی لعنتی ...
ولی نگفتم فقط آرزوی موفقیتت واسش کردم.
دلم گرفته:(  
یادداشت شماره ۱۱
می‌خواستم امشب یه پست طولانی درباره کشفیات جدیدم از مدرسه بنویسم، درباره تولد خواهر جان و انیمه ای که دارم تماشا می کنم، از کشفیاتم درباره سه تا دوست و کلی چیز دیگر...
ولی بدبختانه حالم به قدر مرگ خراب است. سرمای وحشتناکی خورده ام و فقط به قدر همین چند خط انرژی دارم. همه کارهایم و کتاباهایم عقب افتاد و این یکی هم .... پس...گومنه میناسان.(ببخشید همگی)
فقط خواستم این هفته هم ستاره ای آن بالا روشن کرده باشم.
لطفا برایم دعاع کنید که یا امروز خوب بشوم ی
ساعت نه رسیدم و فردا صبحش می‌خواستم برگردم. تا رسیدم رفت و برایم آب طالبی که درست کرده بود را آورد. نشستیم و کمی صحبت کردیم. ساعت یک شده بود و می‌خواستم یک چند ساعتی را تا پنج صبح بخوابم و با قطار پنج برگردم. دستم را گرفت و زل زد به من. معنی شعر سایه را اینجا فهمیدم:
گوش کن با لب خاموش سخن می گویم
پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست
دستشو محکم گرفتم، گفتم بدوویم؟! گفت تو دیوونه ای! گفتم عه نمیدونستی خدا عاشق دیوونه هاست!؟ چند دقیقه بعد صدای خندمون بود که آسمون رو به رقص در آورد، نم نم بارون آروم سُر میخورد رو صورتمون، قلبم از هیجان تند تند می تپید، دلم میخواست اون لحظه، زمان متوقف شه و قاب خنده های از ته دلمون رو نگه دارم، چه قاب جذابی! :)
من نباتم، این خواستِ من بود که دنیا رو از زاویه ی دیگه ای ببینم، من در کنار خدا و اغلب در آغوشش زندگی میکنم، ایمان دارم برام عشق و خیر میخ
 
چرا برخی مردم بی‌وقفه در زندگی شانس می‌آورند درحالی که سایرین همیشه بدشانس هستند؟
مطالعه برای بررسی چیزی که مردم آن را شانس می‌خوانند، ده سال قبل شروع شد. می‌خواستم بدانم چرا بخت و اقبال همیشه در خانه بعضی‌ها را می‌زند، اما سایرین از آن محروم می‌مانند. به عبارت دیگر چرا بعضی از مردم خوش‌شانس و عده دیگر بدشانس هستند؟
آگهی‌هایی در روزنامه‌های سراسری چاپ کردم و از افرادی که احساس می‌کردند خوش‌شانس یا بدشانس هستند خواستم با من تماس ب
Puzzle
Bebinim Hamo
#Puzzle
دوباره بارون میاد آروم میکوبه 
روی شیشه دلم روم نمیشه
رد پاهات مث زخمی که میمونه 
تا همیشه دلم آروم نمیشه
روت تو روم وا شد دوباره دعوا شد 
یه نفر رفت و یکی دوباره تنها شد
اونکه که عشقم بود پشتم بهش گرم بود 
یخ زده قلبم واسه اونکه سرش گرم بود
هی یه کاری کردی که تو رو همه واستم 
حیف تقصیر تو که نبود من خودم خواستم
هی یادته میگفتی ببینیم همو کی بگو کی ...
هی یه کاری کردی که تو رو همه واستم 
حیف تقصیر تو که نبود من خودم خواستم
هی یادته
امروز رفتم دهکده کتاب بازی و اندیشه، شهرک غرب، دادمان، یکی از بهترین کتابفروشی‌های کودک و نوجوان که اخیراً دیدم، و درباره کتاب‌هایی که می‌خواستم برای لیلی بخرم با آقای شکوری صاحب امتیاز انتشارات بازی و اندیشه صحبت کردم و راهنمایی کردند. خواستم بگم هر کسی این آدم رو از نزدیک ببینه عمیقا متوجه میشه که چقدر بی دریغ عاشق کارش هست :)
می‌دونستید یکی از آرزوهای بچگی‌های من این بود که یه کتابفروشی داشته باشم؟
چند خط سکوت و چند صفحه‌ی سفید می‌گذارم بماند برای این شب‌ها که دیگر هیچ چیز از خدا نمی‌خواهم.
می‌گذارم بماند تا روز حسابش، نشانش بدهم و بگویم ببین! هیچ چیز از تو دیگر نخواستم. آخر مگر چندبار باید خواست؟ چند بار باید نشود تا دیگری امیدی به شدن نداشته باشی؟
کفر است؟
من در شب قدرت کفر می‌ورزم!
امیدم را از تو برداشته‌ام. دیگر هیچ شدنی نمی‌خواهم! دیگر نمی‌خواهم به خواسته‌هایم رسیدگی کنی. بگذار همه چیز همین‌گونه پیش برود. 
من دیگر امیدی ندارم
در قفس دستانم، پرندگانی زنده‌اند که هنوز شوق پرواز دارند و من، می نویسم که در رگ هایم به پرواز درآیند و سرخوشانه، با حسِ رهایی صبح های خیلی زود، آواز بخوانند و آزاد شوند.
من خواستم نویسنده شوم، تا دست هایم، احساساتم را، که هزاران پرنده اند، به طبیعت بازگردانند. 
من خواستم بنویسم، که رها شوم از حسی که روزی ابراهیم سلطانی نوشته بود: "گاهی آدم نمی‌داند با دست هایش چه کند".
من می‌نویسم که بدانم با دست هایی که از جنس خاک های باران خورده جنگل های ش
می‌خواستم بنویسم برات. کلی چیز نوشتم تو ذهنم، یه عالمه. الان یادم نیست، باورت می‌شه؟ وضع حافظه‌م روز‌به‌روز داره اسفناک‌تر می‌شه. هی همه‌چی رو یادم می‌ره، یواش‌یواش دارم می‌ترسم. عادی نیست این حجم از فراموشی، هست؟
می‌خواستم بنویسم که عاشق علوم فنونم، عاشق عروض و قافیه. می‌دونستی قافیه‌ای که با "ی" تموم بشه غلطه؟ من نمی‌دونستم. این چند روز اقتصاد رو پرت کردم اون‌ور و فقط علوم فنون خوندم. 
می‌خواستم بنویسم که اون شب وقتی عین از فافا
کتاب سیب ها از دامنم ریختهانیه محب زادگان

می خواستم باغم هم آغوشی تبر باشدهم با تبر باشد و هم دور از خطر باشدمی خواستم خالی شوم از اجتماعی سرددنیا فقط دستان گرم یک نفر باشدبشمار خنجرهای پشتم را که می خواهمدنیای اعدادت کمی گسترده تر باشد
برای تهیه ی این کتاب می توانید به پیج اینستگرام نشر شانی مراجعه کنید:@nashreshani1
همچنین می توانید از سایت نشر شانی تهیه کنید: 
http://www.nashreshani.com
 
پویا بیاتی خواستم بگم
دانلود آهنگ جدید پویا بیاتی به نام خواستم بگم
Pouya Bayati - Khaastam Begam
ترانه : پویا بیاتی و علی سلیمانی ؛ موزیک : میلاد اقدسی ؛ تنظیم : امید سلیمانی
+ متن ترانه خواستم بگم از پویا بیاتی
به درد رفتنت قسم / که استخونمو گرفت
همین که خواستی بری / غمت امونمو گرفت
 

ادامه مطلب
پست موقت چند روز پیشم رو یادتونه؟ ده تا کار قبل از مرگ. آخرش نوشته بودم:
«کلا موضوع جالبی بودش این، مخصوصا که زمان چقدر تغییرش می‌ده. برام فوق العاده جالبه که اگه چند ماه پیش بود، دیگه به بعضیاشون فکر نمی‌کردم اون‌قدرا. مثلا شغل رویاییم این نبود، یا جای دنجی که می‌خواستم کاملا متفاوت بود، یا مثلا به احساساتم این‌قدر فکر نمی‌کردم، اصلا لازم نبود فکر کنم. دوست دارم سال بعد و سال‌های بعد هم بیام بخونمش و بهش فکر کنم.»
خب، خواستم بیام از نوس
خواستم بنویسم  الان که بهار شده، حال دل خودت را خوب کن بی‌خیالِ خیلی‌ها،  خواستم بنویسم حواست باشه  بهار مثل پاییز نیست که به ظاهر یک فصل ِ اما انگار که یه سالِ ، بلکه بهار واقعا یه فصلِ،بهار خیلی زود تمام می‌شه، تا می‌تونی نفس بکش در هوای بهار  حتی با وجود این روزهای خود قرنطینگیدلگیر خوبی‌های بی‌جوابت هم نباش ،تو بخاطر دل خودت مهربان باش ، تو وقتی خوب باشی روزی آدمها دلتنگ خوب بودنت میشن و فراموشت نمیکنن ،مطمئن باش ،خوبی فراموش نم
جَبر نمیسه تسلیم جبر نشد شاید 
من خواستم بجنگم و شکست رو نپذیرم 
من خواستم خاکستر رو شعله ور کنم 
زورم نمیرسه
خواستم 
نشد 
مدت هاست کسی نگفته موهات قشنگه
چشت قشنگه 
تو بهترینی 
یا دوست دارم 
مدت هاست 
دلم برای هیچ کدوم تنگ نشد 
با اینکه اونقدر خالی بوده خزانم که سال ها خواب از پله بالا اومدنش 
قایم شدنم پشت اون در با شیشه ی رنگی رو ببینم 
اونجا که بعد اینکه میرفت میشستم رو پله و به درخت انبه نگاه میکردم و میگفتم خوشبختم.
چقدر دلم دیگه هیچی ن
نمی دونم صدام میاد یا نه ولی خواستم بگم اینجا خیلی خوبه.مخصوصا این آپشن پیام کوتاهش برای یکی مثل من که تمام دار و ندارش خلاصه شده تو یه گوشی نوکیا دوازده دو صفر و یه لبتاب و چند تا سر رسید و کتاب ، خیلی خوبه.یکی که تو جَمعه ، تو خونه شه ولی کولی وار و تنها زندگی می کنه. خواستم خاطره بازی کرده باشم.به یاد بوغ های مودم دیلاپ ، یاهو ، بلاگفا ، فیسبوک ، بازی فلش ، چت روم... . وبلاگا دلنشین ترن ، صمیمی ترن ، موندگارترن ، هرچند میدونم بعد دو سه روز دیگه وق
با دستم راستم پفیلا می‌خوردم. همان‌طور شروع کردم به آشپزی بدون دست راست. بعد دیدم بد نیست ادامه بدهم و اینگونه شد که یک‌دستی برنج را پختم. قسمت سختش آنجا بود که برنج را از سینی داخل کاسه می‌ریختم و نمی‌دانستم با دستم سینی را در هوا نگه دارم یا خروج برنج از سینی را کنترل کنم. و آنجا که برنج خیس را از کاسه درون قابلمه می‌ریختم و مقدار زیادی ته کاسه چسبیده بود و نمی‌دانستم با دستم کاسه را در هوا نگه دارم یا برنج را به سمت قابلمه هدایت کنم. و آنج
یه کلیپ دیدم از یه خانوم دهه شصتی که متولد شصت و چهار بود....هفت تا بچه داشت....یه تو راهی هم داشت...
تازه یه دوقلو هم براش نمونده بودن و از دست داده بودشون...
دروغ چرا،بهش حسودیم شد....خیلی زیاد...
چه زندگی های بی ثمری داریم...یه بچه و دو بچه خیلی کمه....
دلم برای خودم سوخت...منی که هنوز شرایطم جور نشده که بچه ی دوم بیارم....
امشب از خدا دوتا بچه ی دیگه خواستم...
نمی دونم مصلحتش چیه ولی من وظیفه م خواستن از خدایی ِ که همه چی دست اونه...
ان شاء الله که مصلحتش توی
گیج و سردرگمم. زیاده خواهی دارد دودمانم را به باد می‌دهد. نمی دانم چه می‌خواهم. آرامش یا هیجان؟ از یک طرف از خیانتی که بخاطر هیجاناتم به میم می‌کنم در رنجم و از سوی دیگر نمی توانم از او دل بکنم، جدا شوم، طلاق، ... 
گیجم
چرا بتید انتخاب کنم؟ ناگزیرم به انتخاب اما...
دیر میشود، حس می‌کنم آخرین فرصتم است. کاش مجبور به انتخاب نبودم اما اضطراب در من می‌گوید ناچارم.
دلم می‌پیچد، نگرانم، خواستن و نتوانستن. تن دادن. چه کنم؟
گیجم و حیرانم... 
کاش ملجایی
از یه فروشگاه اینترنتی برای n امین بار خرید کردم. اشتباهی جای یکی از چیزایی که سفارش دادم، یه چیز دیگه فرستادن که قیمتش بیشتر از دو برابر چیزی که سفارش داده بودمه. اتفاقا بازش هم کردم. :) چون فکر کردم همونه که می خواستم.
زنگ زدم گفتم، می خوام بقیه پولتون رو بدم؛ چیکار کنم؟ گفتن تقاضای مرجوعی بده ولی توی توضیحات بنویس. 
توضیح رو نخونده یارو تایید کرده که مرجوع کنم، درصورتی که به خاطر باز کردنش شرایط مرجوعی نداره. 
منم درخواست مرجوعی رو کنسل کرد
میدانستم که قبل ها در "بیان" یک وبلاگ داشتم ولی نمی دانستم هنوز آن وبلاگ وجود دارد. فکر می کردم که حذفش کرده ام. تا اینکه خواستم در وبلاگ "بیان" پیام بگذارم اما فقط کاربران خود "بیان" اجازه داشتند نظر بدهند. برای همین خواستم وارد حساب کاربری ام شوم اما شناسه را فراموش کرده بودم تا اینکه بازیابی شناسه را زدم و وارد اکانت خودم شدم و در کمال تعجب دیدم که یک وبلاگ وجود دارد!
خیلی هیجان زده ام... من چند ماه پیش دوباره وبلاگ نویسی را شروع کرده بودم اما د
نمیدونم کجای دنیایی ؛ صدامو میشنوی یا نه ؛ میبینیمون یا نه 
خواستم برات بگم که ما له شدیم ...بغض هامون ترکید ... اشک هامون سرازیر شد و غرورمون شکست ...
خواستم بگم معنی حسرت رو خوب میفهمم حالا با پوست و استخون 
خواستم بگم زندگی اصلا ارزش اینهمه شکستن و خورد شدن و دوباره ساختنو نداره برام ...
خواستم ازت بپرسم چرا هیچی برام مثل یه زندگی نرمال نبود 
خواستم برات بگم از بریدن و بریدن و بریدن 
کجای دنیایی؟
منو با اینهمه فکر و خیال و حسرت و دست خالی و قلب ش
دیگر خسته کننده شده است که بگویم: خورشید از زندگی من غروب می کرد و من لب پنجره در انتظار طلوع تو بودم.با اطمینان به شما می گویم، او نمی آید. شاید از خودش می پرسد: چرا بیام؟! من هم درجواب بگویم: من بی کس و تنها در اتاق تاریکی نشسته ام و با دستهای بلند تو را محتاج می کنم اما خداوند تو را به من نمی بخشد.  تکراری نیست؟ از تکرار کردن چیزی متنفرم. و شاید اکنون از دوست داشتن تو، شکسته ام زمانی که می خواستم تو را در افکارم بسازم. ولی یک عاشق که از عشقش درمون
چشمام رو که میبندم تنها یه چیزی میاد تو ذهنم... درد کهنه یه دل
عاشق رو فقط فقط معشوقش میتونه درمان کنه. معشوقه ای که خیلی راحت گذاشت و
رفت. خیلی راحت تمسخرم کرد... خیلی راحت عشق منو نادیده گرفت.
من هیچ
وقت زیر قولم نزدم، تا آخرش موندم، تا پای مرگ و رفتن آبرو باهات موندم.
فقط ازت خواستم که بمونی. فقط خواستم که هر از گاهی معمولی با هم صحبت
کنیم.
دلم تنگه خیلی بی قرارم... آخرش که چی؟ این زندگی به کجا
میخواد منو ببره؟ زنده بودن لیاقت میخواد که من ندار
به غیر از نانی و
گوشه‌ای امن و
جیبی با حرمت و
بارانی از عشق !
پنجره‌ای باز
که آزادی و عشق به من دهد ؟!
من چه می‌خواستم ؟
در این حد، که به من نداد !؟
برای همین
نیمه شبی
دری را شکستم و رفتم
برای همیشه رفتم
شیرکو بیکس
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
✦ @Parsa_Night_narrator ✦
#کانال_آوای_شبانه_پارسا
#اخبار_روز_ایران_و_جهان
-tumblrhttps://avayeshabane.tumblr.com
آخرین خبرها و اتفاقات روز در وب سایت:
websitehttp://aparssa.wordpress.com
منبع خبری کانال:
#BBC_News
مشاهده مطلب در کانال
فکر می‌کنم تقریبا غیر ممکن باشه که به آینده‌ فکر کنی اونم با یه بینش گل و بلبل و وقتی بهش برسی همون باشه که انتظار داشتی. شاید منم که نمی‌فهمم امید چیه... البته از سر ناامیدی یا... نمیگم.
راستش هم اینه که از حالت متوسطِ ایده‌آل هم پایین‌ترم ولی برای منی که همیشه لای اعداد منفی می‌خزیدم اصلا بد نیست که خوبم هست.مایه‌ی حقارت.
به انواع و اقسام مختلف بهم داره ثابت میشه قبل اینکه آدم بشم خودمو کنار آدمی نخوام. ساده و سخت.
یه چیز جالب هم اینکه نمی‌د
نام کتاب: #بوف_کور | نویسنده: #صادق_هدایت | #موسسه_مطبوعاتی_امیر_کبیر | ۱۲۸ صفحه.در اینجور مواقع هرکس به یک عادت قوی زندگی خودش، به یک وسواس خود پناهنده می شود: عرق خور می رود مست می کند، #نویسنده می نویسد، حجار سنگتراشی می کند و هرکدام دق دل و عقده خودشان را بوسیله فرار در محرک قوی زندگی خود خالی می کنند و در این مواقع است که یک نفر #هنرمند واقعی می تواند از خودش شاهکاری بوجود بیاورد..این احتیاج به #نوشتن بود که برایم یکجور وظیفه ی اجباری شده بود. م
نیمه‌ی شعبان، قبلا خیلی برام شور داشت، برعکس الان
دو سه روز بود برای تجدید روزهای قدیم، می‌خواستم متنی با تمام وجود برای نیمه‌ی شعبان بنویسم. اما امروز ساعت ۴ عصر بیدار شدم. پا شدم رفتم استخر. بعد یه ذره تمرینامو نوشتم و الانم دارم می‌خوابم.
چند حظه قبلتر یه نوشته‌ای دیدم از رفیقی که تقریبا فضایی مشابه این حال من رو می‌گفت و حیف دیدم حداقل این چند خطو ثبت نکنم. برا خودم حیف بود البته
این آهنگ رو هم گوش بدین بد نیست:
https://www.radiojavan.com/mp3s/mp3/Sepehr-Kh
رسیدیم جلو در خونه، خواهرم گفت ظهر شد، آقای و بچه‌ها هم از سر کار اومده‌ن. گفتم چه بهتر، الان مستقیم میریم میشینیم سر سفره غذا می‌خوریم. از اون روزا بود که به هوای غذا، بیرونو تحمل کرده بودم.
اومدم نشستم سر سفره، بشقابو گذاشتم جلوم می‌خواستم شروع کنم که مامان گفتن مگه تو هم غذا می‌خوری؟ هاج و واج نگاه کردم که یعنی چرا نباید من غذا بخورم؟
الان هر چی آیکون و شکلک و آدمک گریه بذارم کمه. روزه بودم و فراموش کرده بودم! انگار رفته بودم یه مهمونی به
سلام
اول از همه بگو اونشبی ک حالت بد بود کی ارومت کرد و حالت خوب شد؟؟؟؟
بیخود کردی با کسی جز من حالت خوب بشه خخ جاویدغیرتی میشود
حالم خیلی افتضاحه...دیشب ب معنای واقعی درک کردم اونشبایی ک میگفتی اینقدر گریه میکنم ک بالشت خیس میشه..دیشب ب خودکشی فکر کردم
البته چندین روزه ک فکر میکنم
حتی لب پنجره میرم و بیرون رو نگاه میکنم و بعد از پریدنم رو تصور میکنم
خانوادم ولم کردن
خودم تنهام
شب و روزهام تنهام
بعد از شب یلدا دنبال جداشدنم
خیلی حالم‌بده
هیچکس
بسم الله الرحمن الرحیم قربة الی الله
سلام فقط خواستم یادآوری کنم که امشب شب سوم محرمِ. و از نود سالی که پیش بینی کردی، تازه چهار سالش گذشته. خواستم یادآوری کنم که پیش بینی‌ت برای شب سوم محرم درست از آب در نیومد، کاش اون نود سالی هم که گفتی درست از آب درنیاد. خواستم یادآوری کنم بیست و سه سحر بعد از چیزی که پیش بینی کردی پر کشیدی....ولی...پر کشیدی. دعا کن ما هم پر بکشیم. خواستم یادآوری کنم که من که میدونم چرا گفتی شب سوم...شب حضرت رقیه...، پس تو رو قسم
سلطانِ قلبم
 یادِ حرم هواییم میکنه ، هرروزِ هرهفته
 خدا امام رضاییم میکنه 
عِطر ضریحت دوباره کربلاییم میکنه... 
ضامنِ آهو 
می دانی؟حسابِ دوست داشتنت
با تمام حساب و کتاب های دنیا فرق دارد ...
تو یک چیز دیگری! 
میدانی امسال میخواهم برایم جورِ دیگری معجزه کنی ، میشود به تو نزدیک ترشوم؟! 
امسال هرطور شده منو بیار پیشِ خودت، معجزه کن:)
مَن پارسال ۹ مرداد روبروی باب جواد ازش کلی چیز خواستم ، یه گوشه نشستم ، دونه دونه خواستم التماس کردم ، گریه کردم ،
شب بود و ماه بود و بیابان اضافه شد
یک غصه بر ستم کشیِ جان اضافه شد
از سمت قلب خسته ی من ترس و دلهره
از سمت چشم های تو طوفان اضافه شد
موی تو، تور ماهی بی چاره قلب من
قلاب عشق آمد و بر آن اضافه شد
تیرت دقیق آمد و بر شعر من نشست
زخمی عمیق بر دل حیران اضافه شد
از بس خیال در سر من دور می زند
در کوچه ای هزار خیابان اضافه شد
گرمای بی نهایت اهواز بس نبود
توی سرم شلوغی تهران اضافه شد!
می خواستم ببینمت اما نیامدی
فیلی به تنگی دل فنجان اضافه شد
حالا سپیده سر زد
نزدیک تولد دوستمه و یکی از دردهای من پیدا کردن کتابیه که مطمئن باشم نخونده! یک چیزی که در مورد دوستم هست اینه که راستش تو تولدای من تقریبا طبق سلیقه‌ی خودش برام کتاب آورده. تفاوت سلیقه ما به حدیه که کتاباش تو کتابخونه‌ی کوچیک من حتی یک بار هم خونده نمیشن. شاید هم از توجه گاه به گاه من به سلیقه‌اش فکر می کنه با او هم سلیقه‌ام. نمیدونم. از این بگذریم.رفتم و دو تا کتاب گرفتم. یکی رو هر دو احتمالا دوست داریم و یکی رو چون طبق سلیقه‌ی خودش بود گرفتم.
خواستم بدانی که حالا دیگر من مرده‌ام. نه که امروز مرده باشم، چند روزی هست که مرده‌ام، اما وصیت‌نامه‌ام را حالا پس از مرگ می‌نویسم. حالا که چند روزی گذشته و بهتر باور کرده‌ام که مرگ چیست. نه که از قبل به نوشتنش فکر نکرده باشم، که بارها و بارها فکر کرده‌ام که اینجا چه باید بنویسم، اما تا آخرش هم ندانستم چه بنویسم که سزاوار این مرگ باشد. گذاشتم بمیرم و بعد بنویسم. اما حتی حالا هم چیزی فرقی نکرده، وصیت‌نامه‌ام می‌شود همین خزعبلات درهم. اما
دو روزه دست چپم بسیار درد میکنه، از نیمه ی چپ گردنم شروع میشه و تا آرنجم تیر می کشه. شونه ام مخصوصا خیلی درد میکنه و واقعا نمی دونم چشه. یکی از شدیدترین دردای عمرم بعد از سردرد همیشگی و گلودرد پارساله. دیروز یه نوافن خوردم و یکم بهتر شد ولی تو بازار در حال امتحان کردن زیپ چمدون و کوله، زیپ رو محکم کشیدم و دوباره درد گرفت. کلا فرق نمی کنه، هم تیزاتیدین خوردم خم نوافن، حتی پماد ایبوپروفن هم زدم ولی بیشتر از دو ساعت دووم نمیارن هیچ کدوم. خلاصه که خ
امروز شنبه است . صبح شنبه است و نمیشه باهات حرف بزنم . اونایی که تلگرام و واتس آپ رو میبندند و تعطیل می کنند نمی دونند یا نمی فهمند که دنیای کسانی را داغون می کنند؟ 
دیروز مهمون داشتم . از مامانم گله کردم . هرچند می دونم فایده نداره ولی خب گاهی دل آدم میگیره دیگه . 
آدم از یه دقیقه یا یه روز دیگه ی خودش خبر نداره.  چه می دونستم ممکنه شرایطی پیش بیاد که هیچ جوره نتونی با کسانی در ارتباط باشی که ازت دورند؟ اون هفته صبح شنبه هرچی زنگ زدم و پیام دادم ج
یه خوشحالی خاصی بعد از رها کردن، ته دلم به وجود اومده؛ مثل بادکنکی که نخش از دست بچه‌ای رها شده باشه. تو یک روز آفتابی وقتی نشستی گوشه حیاط و خیره شدی به زمین اما سایه بادکنک رو می‌بینی که داره دورتر و دورتر می‌شه. امروز یه جایی خوندم که زندگی آدم‌هایی رو سر راهمون قرار می‌ده که بهشون نیاز داریم، نه اون‌هایی که دوستشون داریم. از صبح تا حالا به همین فکر می‌کنم؛ به «نیاز». می‌دونی فکر نمی‌کردم بتونم، اما یه جایی دیدم انگار همه مثل همن؛ کسی
چقدر زود شد ۲۰۱۹دیدن این عدد روی صفحه گوشیم یه حس عجیبی بهم میده، نمیدونم اصلا حس خوبیه یا بد :/
البته هستن کسایی که باز میگن بابا بچسب به سال ایرانی خودمون، ولی ما کلا سعی می کنیم به این نظرات اهمیت ندیم، واقعا من نفهمیدم اینکه یه نفر برنامه زندگیش رو بر اساس سال میلادی بریزه چه مشکلی براشون ممکنه پیش بیاره!
.
.
.
البته هدف این پستم این نبود که بیام از اونایی که بعد از پیام تبریک سال نو فرستادنم براشون ، یه وری نگام کردن بگم...
فقط می خواستم بیام
سلام
من سر یه اتفاقی که به شدت توی زندگی و روحیه م تاثیر گذاشت، یه جورایی از خدا چیزی رو خواستم که اگه قراره اتفاق بیافته برام مقدماتش رو فراهم کنه. و مقدماتش نسبتا فراهم شد، اما گذشت و این اتفاق نیفتاد. (یه مقداری مبهم میگم. دوست ندارم قضیه زیاد بازتر بشه)، تلاش هایی که من چند سال کردم هم بماند. من از خدا خواستم و امام حسین علیه السلام رو هم حتی با تمام وجود واسطه قرار دادم. نتیجه ش رو هم تا حدودی متوجه شدم.
با خودم فکر کردم، با این که خواستم، ام
دیری است که از حال خودم سیر شدمبازیچه امتحان تقدیر شدم
 
تا خواستم از بند اسارت  بگریزمآهو شدم و به دام نخجیر شدم
 
می خواستم از دامنه تا قله بپویماز پای فِتادم و زمین گیر شدم
 
افسوس جوانیم به غفلت طی شدیک روز شکستم و شبی پیر شدم
 
وقتی که به خود نگاه کردم دیدماز پای به سَر درغُل و زنجیر شدم
 
آری شده ام کَلاف سَر در گُم و افسوسدر پیچ وخَم زمانه تحقیر شدم
علی رضایی فرزند رضا اهل شهر نراق  اردیبهشت 1399
منکه ارومم همیشه /بی تو بارونم همیشه منکه تنهام همیشه /منکه عاشقم همیشه/می خواستم برای تو دنیارو بسازم/می خواستم نقاشی صورت زیبا تور بکشم/میخواستم که همیشه باشی کنارم /منکه ارومم همیشه /توی سکوتم همیشه /منکه از بودن با تو فقط تنها ی دیدام/پس کجای ای عزیزم/منکه ارومم همیشه /زیر بارونم همیشه/توی تنهای بیاد تو بودم همیشه /منکه عاشقم همیشه /با تو بودن کم نمیشه/منکه ارومم همیشه/وقتی که باشی کنارم /وقتی که دستات تودستم /وقتی که چشمات تو چشمات/ منکه ا
 
می خواستم میزان حق و باطل باشم و دروغ گویان و مصلحت طلبان و غرض ورزان را رسوا کنم.  می خواستم آن چنان نمونه ای در برابر مردم به وجود آورم که هیچ حجتی برای چپ و راست نماند و طریق مستقیم، روشن و صریح و معلوم باشد و هر کسی در معرکه سرنوشت مورد امتحان سخت قرار بگیرد و راه فرار برای کسی نماند.
 بخشی از نیایش های شهید چمران، کتاب زمزم عشق ص 140
 
در مغازه لوازم التحریری نگاهم به جامدادی صورتی خوشگلی افتاده بود.قیمتش را از مغازه دار پرسیده بودم.گفته بود:((بیست هزار تومن)).همین یکی هم مونده.از پدرم خواستم پول بدهد تا ان را بخرم.اما ایشان طبق معمول گفتند:((سربرج))هر روز سری به مغازه می زدم تا ببینم جامددی عزیزم فروخته شده یا نه.وقتی می دیدم سرجایش هست خوش حال می شدم:اما کو تا سر برج.از مغازه دار خواستم ان را برایم کنار بگذارد اما قبول نکرد.بنابراین باید فکری برای ان می کردم.یاد صحبت معاونما
لبِ راه پله شوخی‌ای احمقانه کرد و همانطور که دراز کشیده بود خواست پاهاشو بندازه لایِ پاهام. اگر حواسم نبود با سر می‌افتادم رو پله‌ها! اعصابم بهم ریخت از این شوخیِ خطرناک. برگشتم و با عصبانیت تمام دعوایش کردم. بچه کُپْ کرد!! توقعش این بود که من بخندم. با دستم زدم به پاهایش. محکم خورد. با عصبانیت خیره شدم به صورتش. بی صدا و با حالتی مظلومانه نگاهم می‌کرد. از پله‌ها که رفتم پایین دلم سوخت. زیاده روی کرده بودم. برگشتم پیشش و دیدم هنوز تو همان حالت
من عاشق شب‌های بلند پاییز و سرمای نشاط آورش هستم.می‌تونم ساعت‌ها در سکوت شب غرق بشم و کتاب بخونم. در حالی که لیوان چایی کنارمه و سرمای خونه اجازه می‌ده بخار داغش بیشتر خودنمایی کنه، پاهامو میبرم زیرپتو و کتابمو باز میکنم. بعد از مدت‌ها که آشفتگی ذهنی اجازه نمی‌داد با عشق کتاب بخونم امروز با خیالی راحت و قلبی مطمئن شروع کردم به خوندن کتاب جزءاز کل.دلم برای کتاب خوندن بدون حواس پرتی و فکرهای مزاحم تنگ شده بود. نه که این چند وقت کتاب نخونم،‌
سلام
دلم می‌خواست از سفر تبریز بنویسم. سفری که مربوط میشه به دقیقا سه ماه پیش. از روز اولش داشتم می‌نوشتم ولی خب توفیق حاصل نشد یه پست از توش دربیارم. سه تا سفرنامه نوشتم با سه حال متفاوت. و البته همش تا روز دوم. الان که خواستم کاملشون کنم، دیدم نه بقیه‌شو زیاد یادم میاد، نه حال من حال اون سه تا سفرنامه‌س. (یا شاید سه تا سفر!) اون چهار پنج روز تبریز که که چهل و هشت ساعتش تو مسیر گذشت، سفر خیلی مهمی بود. پر از لحظه‌های خوب، بد و زشت. یه نفر همچنا
می‌خواستم یه چیز دیگه بنویسم. یه فیلم خفن می‌خواستم معرفی کنم بهتون، اما هرچی حس و حال داشتم از تنم رفت. 
یکی از چیزایی که همیشه ازش خوشحال بودم و خدا رو شکر می‌کردم به خاطرش این بود که دندونام چندین ساله که مشکلی نداشتن. شیش هفت سال پیش، همه تابستون رو توی دندون‌پزشکی سر کردم و همه مشکلاتو حل کردیم تموم شد رفت. 
امروز پا شدیم بریم مدرسه ثبت‌نام کنیم و از اون طرف هم رفتیم دندون‌پزشکی. یه دندون اضافی داره در میاد. دندون عقلم نیست، داره بالای
سلام
دلم می‌خواست از سفر تبریز بنویسم. سفری که مربوط میشه به دقیقا سه ماه پیش. از روز اولش داشتم می‌نوشتم ولی خب توفیق حاصل نشد یه پست از توش دربیارم. سه تا سفرنامه نوشتم با سه حال متفاوت. و البته همش تا روز دوم. الان که خواستم کاملشون کنم، دیدم نه بقیه‌شو زیاد یادم میاد، نه حال من حال اون سه تا سفرنامه‌س. (یا شاید سه تا سفر!) اون چهار پنج روز تبریز که که چهل و هشت ساعتش تو مسیر گذشت، سفر خیلی مهمی بود. پر از لحظه‌های خوب، بد و زشت. یه نفر همچنا
پرسید: حالت خوب است؟در جواب این پرسش ماندم که چه بگویم، گفتم: همان همیشگی.بی تفاوت گفت: باز هم حالت بد است.گفتم: چه بگویم؟گفت: هرچه دلِ تنگت خواست...این جمله چقدر شبیه به تعارف بود، گفتم: دلِ تنگ من یک دریا دغدغه دارد.گفت: دل نیاز به دغدغه دارد، مثل گل که به خار نیاز دارد.می دانستم مغلطه گر خوبی ست گفتم: دغدغه ها را بگیر مال خودت، دل من نیاز به آرامش دارد.گفت: میان مشکل و دغدغه فرق است. مشکل را تو بوجود می آوری ولی دغدغه تو را بوجود می آورد.مستأصل ما
با دایی این ها رفته بودیم سراب کهمان. بهشتی بود برای خودش...  در جهنم این روزها، دمای بیست و خرده ای را چشیدیم. آبش انقدری سرد بود که نمیشد پنج دقیقه ی متوالی تحملش کرد. جای به شدت دیدنی که پیشنهادش می‌دهم.
دختردایی پنج ساله ام وقت برگشت به دایی گفت می‌خواهد با عمه ( که می‌شود مادر من ) برگردد. در نتیجه با برادرم معاوضه شد. ساعت حوالی نه و نیم - ده شب بود که برمی‌گشتیم ... آتاناز از آنجایی که در آب بازی زیاده روی کرده بود سردش شده بود. نشاندمش روی پ
 
از مامان شماره‌ی یه نفر رو خواستم که گفت از تو گوشیم بردار. اتفاقی صفحه‌ی پیام‌هاش رو دیدم که طبق معمول همه‌ی پیام‌هاش رو پاک کرده بود؛ اما پیامی رو که من برای تولدش فرستاده بودم نگه داشته بود. من با تو چیکار کنم آخه؟ 
 
 
تو می‌شنوی صدامو
خودت گفتی تو دلای نگرانی..تو دل آدمای ناامیدی که جز تو کسی رو ندارن.
منم الآن جز تو کسی رو ندارم.
امروز که قرآن خوندم همون چیزایی که تا الآن حفظ کرده بودم ازشون خواستم از کلمه‌ها خواستم دعام کنن، ازشون خواستم بگن که یه روزی من بهشون متوسل شدم و الآن کمکم کنن به خاطر همون روزای هرچند کم و بی‌توجه.
نیمه‌ی شعبانه..می‌گن اماما جشن و شادی رو بیشتر دوست دارن، و بیشتر حاجت می‌دن.الآن که عیده و دلتون شاده دل مارم شاد کنید..خواسته‌ی
بدن‌درد. آبریزش بینی. خستگی. کرخت بودن. سستی. بی‌انگیزگی. پس از برگشتن از تبریز با این‌ها دست و پنجه نرم کردم. حتی میل نداشتم که برای خودم غذا بپزم. چند روزی‌ست که از خانه بیرون نرفته‌ام. قرص ال‌دی کار خودش را کرده. بعد از شنیدن خبر گران شدن بنزین دچار فروپاشی روانی شدم. امروز کمی نقاشی کشیدم و نشستم پای تماشای سریال. بعد از ظهر خوابیدم. وقتی که بیدار شدم اینترنتم قطع بود. هنوز وای‌فای نگرفته‌ام و چه کسی می‌داند که اینترنت گوشی چه زمانی وصل
ترم دوم یکی از اساتید آزمایشگاه‌مون در وصف پروژه‌ی کارشناسی اینطور میگفت زمانی میرسه که دیگه از این دکمه‌ی استارت سیستم حالتون بهم میخوره. خواستم بگم اگه اون موقع تو دلم مسخره‌ت کردم و خندیدم بهت، شکر اضافه خورده بودم. 
امروز روز تولد من است...
همسر که راهی محل کارش شد، به بهانه مهمان هایی که او مثل همیشه می خواهد با ذوق دعوت کند و من مثل اکثر روزهای زندگی مشترک، به علت وقت و حوصله نداشتنم برای سامان دادن به اوضاع خانه نمی خواهم دعوتشان کنم، زدم زیر گریه. این پایان نامه لعنتی کش آمده نمی خواهد تمام شود و مرا رها کند. مثل کنه به همه روزهای زندگی ام چسبیده. به همه شادی ها و غم ها. به همه آغازها و پایان ها. به همه روزها و ساعت ها. به همه خوشی ها و ناخوشی ها. دوسال است ز
میم.الف.چ سبز
راستش ارتباط مستقیم با آدم‌ها برایم سخت‌ترین کار دنیاست، می‌توانم ساعت‌ها از دور نگاه‌شان کنم، برای‌شان نامه بنویسم و از بودن‌شان کیف کنم اما هر تلاش برای ارتباط نزدیک‌تر وحشت‌زده‌ام می‌کند؛ انگار که با نزدیک شدن، ان‌ها را از دست می‌دهم.من هشت سال مدام در قالب‌های متفاوت خواندمت اما این اولین باری است که مثل آدم، مثل یک مخاطب معمولی برایت می‌نویسم و نمی‌دانم این متن چطورمی‌شود. احتمالا در جاهایی کج می‌شود که اگر ت
- چرا منو دید می‌زنی؟- چون دوستت دارم.- چی می‌خوای؟- نمی‌دونم.- می‌خوای منو ببوسی؟- نه- می‌خوای با من بخوابی و عشق‌بازی کنی؟- نه- می‌خوای با من سفر کنی؟- نه- پس چی می‌خوای؟- هیچی- هیچی؟- هیچی.این‌ها دیالوگ‌های فیلمی بود از کیشلوفسکی به نام "فیلمی کوتاه درباره عشق". این‌ها توصیف چند سال زندگی من است. زندگی در دوست داشتن کسی برای هیچ. من دوست داشتن برای هیچ را خوب می‌فهمم. من «نمی‌دانم» گفتن در جواب سوال: «از من چی می‌خوای؟» را خوب می‌دانم. من
 
سلام، خوب قبلا چندتا وبلاگ داشتم ولی الان که این دارم وبلاگ رو شروع میکنم، احساس بچه ای رو دارم که توی جمع بزرگترا به سختی میتونه اظهار نظر کنه. اما واقعا جالبه که آدم حتی زمانی که داره یه کار تکراری رو انجام میده، اونو طوری انجام بده که انگار اولین باره، این  طوری هرروز خودشو به چالش میکشه و هر بار اون کار به طرز معجزه آسایی براش جذاب میشه! 
البته که تجربیات باقی میمونن، بعد از انجام یه کار شاید دفعه دوم محتاط تر میشی، و دفعه سوم بیشتر، و ب
 
سلام، خوب قبلا چندتا وبلاگ داشتم ولی الان که دارم این وبلاگ رو شروع میکنم، احساس بچه ای رو دارم که توی جمع بزرگترا به سختی میتونه اظهار نظر کنه. اما واقعا جالبه که آدم حتی زمانی که داره یه کار تکراری رو انجام میده، اونو طوری انجام بده که انگار اولین باره، این  طوری هرروز خودشو به چالش میکشه و هر بار اون کار به طرز معجزه آسایی براش جذاب میشه! 
البته که تجربیات باقی میمونن، بعد از انجام یه کار شاید دفعه دوم محتاط تر میشی، و دفعه سوم بیشتر، و ب
سلام
بالاخره اولین مقاله جدی خودمو در زمینه ای که تجربه کافی نداشتم با کمک گوگل و فالورهای عزیزم تکمیل کردم. ماجرا از این قرار بود که همه سوالاتی که دداشتم رو در گوگل جیت و جو کردم و بعدش هم از وستانم که ر اون زمینه اطلاعات کافی داشتند کمک خواستم. و بالا خره تموم شد. یه خورده استرس این دارم که کارفرما تائیدش نکنه :/
- دو روز مونده به شروع سال جدید دارم کارهای امسالمو کاملا به اتمام می رسونم. چندتا برنامه خاص دارم که حتمن باید توی این د و روز تکمیل
خواستم در چالش بیست سال دیگر شرکت کنم. خواستم بیایم و برایتان بنویسم :
بیست سال دیگر در 46 سالگی ام ایستاده ام و چنین شده ام و چنان.
اما تصمیم گرفتم ننویسم.اگرچه نوشتن از آرزوها همیشه لذت بخش است اما دیگر قصد کرده ام تا زمانی که برای رسیدن به یک آرزو در مسیر نیفتاده ام و به آن تحقق نبخشیده ام به شکل عمومی درموردش حرف نزنم.چون در صورت نرسیدن،بیشتر عذاب می کشم.
من یک قوطی آرزوها دارم که خودم ساختمش و داخل آن،در کاغذهای رنگی لوله شده ای،از آرزوهایم
راه نجات از گرفتاریها از زبان بزرگان دین:
نقل اول:
✍️آیت الله مجتهدی (ره) ؛
✍️استغفار زیاد،  ۴ خاصیت دارد :رهایی از غم و اندوهاحساس امنیتنجات از تنگناهازیاد شدن رزق و روزی
 
نقل دوم:
آقا سید ابوالحسن علی رضوی کشمیری گفت:"عموزاده‌ام آیت‌الله سید عبدالکریم کشمیری فرمود: یخچال نداشتم. به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفتم و از آن حضرت یخچال خواستم. به منزل که برگشتم دیدم دربِ منزل، گاری ایستاده و یخچال آورده است. گفتم از کجا آورده‌ای؟ گفت:
 
چند روزی بود می خواستم بیایم اینجا ولی بدجوری پُشتم باد خورده بود !
بدجوری درگیر خودم ، زندگی و شُغلم بودم ولی کرونا که آمد حداقل تا حدودی از دست شُغلم و مسئولیت بیرون از خانه خلاص شدم.
این هفته آخرِ سالی که گذشت در قرنطینه و تنهایی شیرینم مشغول خانه تکانی و رُفت و روب بودم .
زمانهایی هم که علی نبود با خودم خلوت می کردم و به خیلی چیزها فکر می کردم ...
خیلی چیزها که باید دوباره مرورشان می کردم ...
چیزهایی که باید در موردشان حسابی تجدید نظر کنم ...
ب
امروز برای بار سوم توی زندگی‌م دل‌م می‌خواست تا روز آخر دنیا توی یه لحظه‌ی خاص بمونم. ولی نیمکتی که روش نشسته‌بودم، پشتی نداشت و کمرم درد گرفت و پشیمون شدم.
با این حال خواستم از این تریبون تا روز آخر دنیا به خاطر امروز ازت ممنون باشم.
 
می‌گه وقتی علائم افسردگی برمی‌گردند به جای خوابیدن و کزکردن، برو پیاده‌روی تا عادت کنی این‌جوری حالت‌ ُ خوب کنی؛ خواستم از همین‌جا بگم اصلاً یکی از دلایل این وضعیت همین آب‌وهواست. 
 
 
× خوب نیست آدم این‌قدر تحت تاثیر آب‌وهوا باشه. 
وقت هایی که دارم از خوب بودن دور می شوم، آن را احساس می کنم اما یک من لجباز سریع یک عبارتی مثل "به من چه" یا "برو بابا" می گوید و من را به ته دره بد بودن هل می دهد و ای کاش داستان همین جا تمام می شد. بعدش یک غلط کردمی هست و از آن بدتر "دیگه این کارو نمی کنم" که باز هم انجام می دهم.
رفته بودم اداره برای صدور پروانه ام، می خواستم کاری برایم بکنند که می دانستم سخت خواهند گرفت. یک لحظه و فقط یک لحظه شیرین شدم، دوست صمیمی ام. دلیل ساده ام را گفتم. هر دو مسئول
وقتی خواستم انتخاب رشته کنم یعنی حدود هفت سالِ پیش خانواده ام با انتخابم مخالف بودند .تفکری که اون موقع داشتم گفتم بیاید استخاره کنیم .سَر استخاره کردن بود که با اعماق وجودم خواستم که خدایا کاش پزشکی در بیاد !اونجا بود که فهمیدم تو شک های زندگی اگر هر گزینه ای رو نبودنشو در نظر بگیریم و دلمون سرِ یکی لرزید اون چیزیه که قلبمون باهاشه .
 
پزشکی یه راهِ طولانیه .خیلی خاص و عجیب نیست که بقیه از بیرون میبینن .ولی برای من تمرین بود .تمرین ِ عشق ورزید
سلام به عنوان یک شهروند پیشنهادی را خواستم مطرح کنمبیاییم یک کمپین هر ایرانی خانواده من است تشکیل دهیم و منشورش را اینگونه تعریف کنیمدر این روزهای سخت به فکر همسایه سالمند خود باشیم و اگر برای خود خریدی داریم و یا نانی می خریم به آنها هم بگوییم و برایشان هم خرید کنیمهر کوچه و محله ای گروهی تشکیل دهیم و کوچه ها ومکانهای اطراف خود را ضد عفونی کنیماگر دستکش و ماسک اضافه داریم به بقیه هم بدهیممطمئن باشید دست در دست هم این ویروس را شکست می دهیم چ
بابا مهدی جان؛ وصیت  کرده بودی که روی سینه ات سربگذارم
آن شب در معراج خواستم سر روی سینه ات بگذارم اما هرچه گشتم آغوشی نبود
عکس هایت  را کنار مامان دیده ام، قدو قامتت، دستهایت. همان عکسها که مرا در آغوش داشتی پس چرا نیمی از آن قدو قامت هم در تابوت نبود؟
خواستم مثل رقیه(س) سرت را بغل کنم نمی شد  دستانم استخوان هایی را لمس کرد که گفتند بابا مهدی ست باشد سهم من از آغوشت همین بود..
عاشقانه های سلما
شهید مهدی ثامنی راد 
@ahmadmashlab1995
نوشته زیردستنوشته یکی از بلاگرهای قدیمیه که الان سالهاست نمی نویسن و خواستم یادی کنم ازشون و نوشته هاشون تحت عنوان بابای قصه ها و وبلاگی که به این نام معروف بود
شاید باورتون نشه که من اون سالها با خوندن هر کدوم از این صدتا نامه چقدر اشک از چشام سرازیر شده:(
این پست رو قرار بود اول مهر بذارم ولی به دلایلی نشد
بابای قصه هایم، سلام.بابا یادت می آید اولین روز مدرسه را؟تو نگذاشتی با ریحانه بروم؛گفتی: امروز خودم می رسانم ات؛آخر جای تو روی شانه های م
سکه ی پونصد تومنی رو از پسرک چهارساله گرفتم و گفتم میخوام  براش یه شعبده بازی انجام بدم. گذاشتمش بین دو تا دستم و درحالیکه بهم چشم دوخته بود دستام رو تکون دادم. بعد ازش خواستم دستامو باز کنه. باز کرد. سکه همونجا بود. نگام کرد. گفتم بلدی اینکارو کنی؟ گفت نه!
سلام
امروز که دیدم دوباره دارن صندلیا رو می‌چینن تو طبقات (بله من باز دانشگاه بودم :دی)، یادم افتاد فردا کنکوره! بعد یاد کنکوری‌های اینجا افتادم که ماشالا تعدادشونم زیاده :)) یه عکس گرفتم می‌خواستم بذارم که با فضای جلسه آشنا شید مثلا :دی ولی فکر کردم خب که چی :))
بچه‌ها برا همه‌تون آرزوی موفقیت می‌کنم. دعا می‌کنم حالتون امشب و فردا (یا فرداشب و پس‌فردا) قبل کنکور، سر جلسه و بعدش خوب باشه و ایشالا نتیجه‌ی زحمتاتونو بگیرین ^_^ 
 
راستی ولادت ح
شده گاهی نیاز به حرف زدن یا نوشتن داشته باشید، همینطوری؟
منم فقط دلم خواست بنویسم، انقدر خسته م و حرفی ندارم و سکوتم که اصلاً همین!! یعنی دلم میخواد بنویسم، اما کلمه، اتفاق، حوصله، اینا کمن.
فقط خواستم از مرگ وبلاگ جلوگیری کنم!
نمیر لطفاً!
عزیزکم...
نمیدانم الان که میخواهم برایت بنویسم، روزی میشود که تو اینها را بخوانی یا نه اما...من برای دل خودم که تو از همین حالا جایی بزرگ در آن داری مینویسم
امروز سخت بر من میگذرد و فردای پاسخ دادن به تو سخت تر، اما بدان که من برای بزرگ تر شدن تو ، هر انچه که باید باشد را از همین اول زندگی ام خواستم، برایت ارامش خواستم، برایت رفاه خواستم ، برات ایمان خواستم ...  که یکروز شرمنده ارامش جاودانی که برای تو خواستم نباشم، و تو مقدس ترین بهانه ی خوانسن ه
 پرچم یا حسین ماه محرم و صفر رو از سر در خونمون کندم.
هرچی گشتم ماه رو ببینم و با خدا حرف بزنم نشد.
خواستم بگم خدایا من میدونم که زودتر کشاندنم به شهر خودمون و کار پیدا کردنم حتما یک حکمتی داشته.
تا اینجا رو که خودت درست کردی، بقیش رو هم درست کن...
ماه ربیع تون مبارک...
آیه ی 38 سوره ی توبه:آیا به زندگی دنیا در مقابل آخرت راضی شده اید،با این که کالای زندگی دنیا در مقابل آخرت چیز اندکی است؟
 در حدیثی از پیامبر (ص) می خوانیم :نسبت دنیا به آخرت مثل این است که یکی از شما انگشت خود را به دریا زند و سپس بیرون آورد.پس ببیند چه مقدار از (آب دریا )را با آن برداشته است؟!
هیچی می خواستم بگم این مدت درگیر این آیه و این حدیثم
احساس میکنم دارم فرصت ها رو از دست میدم...
این مدت خیلی سعی کردم روی سکوت کار کنم و علت نبودنم هم همین بود
من سرگذشتِ یأسم و امید
با سرگذشتِ خویش:
می‌مُردم از عطش،
آبی نبود تا لبِ خشکیده تر کنم
می‌خواستم به نیمه‌شب آتش،
خورشیدِ شعله‌زن به‌درآمد چنان که من
گفتم دو دست را به دو چشمان سپر کنم
با سرگذشتِ خویش
من سرگذشتِ یأس و امیدم...
زندان قصر ۱۳۳۳
توی این شهر داغون، توی یه منطقه متروک، یه ساختمون بی در و پیکر رو هم به ما ندادی!! خسته نشدی از این همه بند و زنجیری که به دست و پاهای ما بستی؟؟ من خسته شدم از این همه فشارت! از این همه نبودنات. از این همه صدات کردنا و جواب نشنیدنا.
خسته شدم اون همه دعا کردم، اون همه ازت خواستم... تو نیستی. نیستی.
اصلا میفهمید تو هواپیما نشسته باشی و از همه جا بی خبر،یهو هزار تا سوراخ تو بدنت ایجاد بشه و بدنت سوراخ سوراخ بشه و یک دقیقه تو اون وضعیت باشی،یک دقیقه زجر بکشی و بعد بمیری،یک دقیقه بدن آبکش شده بچه ات رو ببینی و نتونی کاری بکنی،یعنی چی؟میفهمید چه جهنمیه؟؟
ای کاش وقتی میاید تو تلویزیون و با بی شرمی دهن گشادتونو باز میکنید و حرف مفت میزنید یه لحظه این تصویر از مغز پوکتون میگذشت،قطعا کمتر یاوه و اراجیف میگفتید.
یه خانمی دیروز خیلی با خونسردی گف
 
کم کم انگار واقعاً دارم شعر می گم
شعرای آبرومند
جوری که بشه توی یه شب شعر رسمی خوندِشون
فقط می خوام یه چیز رو بدونی
فارغ از هر چیزی، توی همه ی شعرام روح مریم جاری و ساری میشه
روح تو و عشق به تو هست که منو شاعر می کنه نه چیز دیگری
چون قراره تو بخونی و ذوقم کنی من شعر می گم
دلخوشی من توی شعر گفتن تویی
 
فقط خواستم بدونی و یادت نره

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کتابخانه عمومی نصر مسکوتان